کلبه ارواح

ارواح آشفته  

در سرزمینی به انگار غریبی، روح سرگردان جسم آرامی را به سفره ابدیت می خوانند 

و به همنوعی سلام می کنند، 

در کلبه ای قدیم که شاید سالها قبل جسم متحرکی اجاق زندگی روشن می کرد 

و اکنون نیست. 

روح تازه وارد، ناآشنا در گمان داستان نویس کز کرده  

غریبانه اندیشه می سازد 

چه سان بر عادت وابستگی چیره شود؟ 

تا به کی در دوری کالبد، اشک ناملموس بلاتکلیفی را با آستین وهم بزداید؟ 

ارواح همدل 

او را به سرگردانی طولانی می خوانند و به ترساندن جسم محسوس در خیال یک ترسو 

و می خوانندش به صبری پررنگ در کلبه ارواح 

تا روزگاری که در صف قیامت، ایستاده، 

هم آغوش اندام خاکی شود.

دل نوشته

می توان امشب نوشت 

یک غزل از زندگی 

مردم از افسردگی. 

می شود این لحظه را

با خدا از دل نوشت

در عبور سرنوشت. 

جرعه ای از ظرف ماه 

می توان امشب چشید 

در غم یاری بعید. 

تا که صبح از ره رسد 

دل نوشته بایدم 

دلبری می شایدم.

حیران

ذهنم منجمد، قلبم ویران و گریه ام خیالی است 

دست خورشید بر اندامم نوازشی ندارد 

برایم سایه ای نیست اما می سوزم و می سوزم و همه در آتشم سایه دارند 

عاشقم دروغین است چه زود بوسه هایش می شکند 

خانه ام خلأیی سنگین است  

دیدید شهرم پوچ بود و سرزمین بی عقل من لو رفت؟ 

کیستی؟کیستی؟ 

گفتید کیستی که سکوت شمع را ترجمه می کنی؟ 

انعکاس کلماتم در کوه غصه ها جا ماند و شما نشنیدید 

که فریاد زدم: 

شمع کدام است آواره ای هستم  

که در هیجان نفسگیر صحبت سکوت را گم کرده ام و 

انگارم در سوز سرمای ابهام می لرزد 

اما نشنیدید، حیرانیم را نشنیدید.

خیال مردن

ببین به خیال پراکنده دمی مردن خود را، 

در آشفتگی ذهن، تصویرت را بمیران 

تنها در لحظاتی 

ببین آنان که پسندیده می داری به دوش کشیده اند جعبه جسد را 

نوحه ای بشنو و فریادهای جانکاه 

 می نوشند چای آتشین عزایت را 

می خوانند به لهجه ماتم 

اکنون 

برگرد به حقیقت رایج  

لمس کن گریبان خیس شده از اشک عزای دروغین 

و در آینه راستی، چشمان خون گرفته را بنگر 

سراینده طناز است 

لکن به یاد بسپار بی تابی بی نظیرت را در سوگ خود