حس یک شاعر

من که شاعر نیستم  

اما احساس عجیبی به اندیشه شاعر دارم 

در پس هر واژه از دفتر شعر 

نیک می خوانم سرود مستی شاعر 

در آن هنگامه ای کز یک قلم 

زبان عاقل و عاشق 

و احساس دلی تنها 

جاری در عبور سطر نامحدود می سازد 

غریبانه 

به کنج آشناییها 

لب چشم کویر صورت معنا ترگونه می سازم 

در آن دم 

کز کاغذی بی جان 

همان شاعر 

شعور عقل را بر قامت طومار بی احساس 

مصور می نمایاند 

من که شاعر نیستم  

اما احساس عجیبی به اندیشه شاعر دارم.

اندیشه من

نویسنده نویسد آنچه می خواهد  

جمل را جور می سازد 

نگارش می کند آنگاه 

مجلد می نماید پس 

که بفریبد  

سری شاید  

عجین گشته به بوی نای نادانی 

من اما اندیشه می سازم نمی دانم چه می گوید

به نقاشی نگر کو هم به بومی صاف می پاشد 

همان رنگی که می خواهد 

همان بعدی که می جوید 

تمام آنچه می بیند 

کشد بر روی بومی سرد و  

تکراری عجب زیبا 

که بفروشد به یک دلداده احساس بی معنا 

من اما اندیشه می سازم نمی دانم چه می خواهد

صدای زنگ موسیقی که مطرب می زند بر ساز  

و چشمانش و حالات خطوط چهره اش  

گواهی می دهد 

از ذوق خنیاگر 

شعف را می کند تزریق  

به رگهای خیالات بشر 

که رسم عاشقی معنای آهنگین دهد 

من اما اندیشه می سازم نمی دانم چه سر دارد 

 نمی دانم 

چه می خواهند 

چه می گویند 

چه سر دارند...

تا اندکی نیایش

فضای سخاوت تو امیدی مهربان است 

معنای بی مهری است در فکر خیره من 

بوسه گرمت رسوا می کند رویای آشفته خواب مرا 

وه از این شکوه قامتت ای عشق 

که دل را به انتهای رقیبانت نمی برد 

نگاهم کن 

می ستایم چشمهای بارانی تو را که از سلامت خیسم می کنند 

در فضای گمنام سخاوت گرم 

هزاران بوسه را رها کردی ای دوست 

سهم من در فراوانی بوسه های ناب تو چیست؟ 

مرا در آغاز بیهودگیم تا کوچ دانشم تا ناامیدیم دیدی 

و نامهربانیم را مهربانانه بخشیدی 

دیدی مرا تا سفر به ناکجاآبادها 

دیدی مرا تا اینجا 

تا اندکی نیایش

بت مغموم

ای همانها که دل از مهر بتان ببریده اید و به تکرار عجیبی  

دل خود را  

به تمنای عبادت می دهید  

و پی لعنت بت، تن به آرامش تاریکی شب 

تا خود صبح سپید و به صد فکر جلیل می دهید و چه خیالی به حضورش  

با نیازی به نوازشگه معشوقه گمنام نماز. 

خانه هاتان آباد  

من بتی دیدم که دستش را  

به کلون در خانه معبود خیالی تو می زد و پس هر لعنت تو  

اشک خود را به دامان خدا می سایید  

من زمان را دیدم  

که پی خدا و بت با همه دوری راه خالصانه قدم بر می داشت  

تا به سرمنزل مقصود کشد آن لعین گشته مظلوم تو را 

ای همان عابد مغرور، تو عبادت کن و بنشین به تماشای غروب همه اعمال خوشت 

بعدها خواهی دید 

بت بی فرقه آتش وش مغموم با عبای عافیت  

قصه از طلوع هر روزه دهد.

قهوه تلخ

زن که شبیه آرامش بود، 

در کنار پنجره قهوه تلخ می خورد 

آن سوی پنجره ستاره ها از لای ابرها طناب باران آویختند 

تا نگاه زیبای زن را بالا کشند 

آسمان نعره می کشید و زمین می لرزید و درختان و سبزه ها تکان تکان می خوردند 

تا او نگاهش را به ستاره ها تقدیم کند 

اما زن بی اعتنا به آن همه هیاهوی دلنشین 

چشمان خود را بیهوده در چشمخانه می گرداند 

و خیال را ورق می زد 

بی آنکه بیاندیشد فلک بدینسان عاشقانه او را دوست می دارد 

همانگونه قهوه تلخ می خورد و شبیه آرامش بود.