بت مغموم

ای همانها که دل از مهر بتان ببریده اید و به تکرار عجیبی  

دل خود را  

به تمنای عبادت می دهید  

و پی لعنت بت، تن به آرامش تاریکی شب 

تا خود صبح سپید و به صد فکر جلیل می دهید و چه خیالی به حضورش  

با نیازی به نوازشگه معشوقه گمنام نماز. 

خانه هاتان آباد  

من بتی دیدم که دستش را  

به کلون در خانه معبود خیالی تو می زد و پس هر لعنت تو  

اشک خود را به دامان خدا می سایید  

من زمان را دیدم  

که پی خدا و بت با همه دوری راه خالصانه قدم بر می داشت  

تا به سرمنزل مقصود کشد آن لعین گشته مظلوم تو را 

ای همان عابد مغرور، تو عبادت کن و بنشین به تماشای غروب همه اعمال خوشت 

بعدها خواهی دید 

بت بی فرقه آتش وش مغموم با عبای عافیت  

قصه از طلوع هر روزه دهد.

قهوه تلخ

زن که شبیه آرامش بود، 

در کنار پنجره قهوه تلخ می خورد 

آن سوی پنجره ستاره ها از لای ابرها طناب باران آویختند 

تا نگاه زیبای زن را بالا کشند 

آسمان نعره می کشید و زمین می لرزید و درختان و سبزه ها تکان تکان می خوردند 

تا او نگاهش را به ستاره ها تقدیم کند 

اما زن بی اعتنا به آن همه هیاهوی دلنشین 

چشمان خود را بیهوده در چشمخانه می گرداند 

و خیال را ورق می زد 

بی آنکه بیاندیشد فلک بدینسان عاشقانه او را دوست می دارد 

همانگونه قهوه تلخ می خورد و شبیه آرامش بود. 

کلبه ارواح

ارواح آشفته  

در سرزمینی به انگار غریبی، روح سرگردان جسم آرامی را به سفره ابدیت می خوانند 

و به همنوعی سلام می کنند، 

در کلبه ای قدیم که شاید سالها قبل جسم متحرکی اجاق زندگی روشن می کرد 

و اکنون نیست. 

روح تازه وارد، ناآشنا در گمان داستان نویس کز کرده  

غریبانه اندیشه می سازد 

چه سان بر عادت وابستگی چیره شود؟ 

تا به کی در دوری کالبد، اشک ناملموس بلاتکلیفی را با آستین وهم بزداید؟ 

ارواح همدل 

او را به سرگردانی طولانی می خوانند و به ترساندن جسم محسوس در خیال یک ترسو 

و می خوانندش به صبری پررنگ در کلبه ارواح 

تا روزگاری که در صف قیامت، ایستاده، 

هم آغوش اندام خاکی شود.

دل نوشته

می توان امشب نوشت 

یک غزل از زندگی 

مردم از افسردگی. 

می شود این لحظه را

با خدا از دل نوشت

در عبور سرنوشت. 

جرعه ای از ظرف ماه 

می توان امشب چشید 

در غم یاری بعید. 

تا که صبح از ره رسد 

دل نوشته بایدم 

دلبری می شایدم.

حیران

ذهنم منجمد، قلبم ویران و گریه ام خیالی است 

دست خورشید بر اندامم نوازشی ندارد 

برایم سایه ای نیست اما می سوزم و می سوزم و همه در آتشم سایه دارند 

عاشقم دروغین است چه زود بوسه هایش می شکند 

خانه ام خلأیی سنگین است  

دیدید شهرم پوچ بود و سرزمین بی عقل من لو رفت؟ 

کیستی؟کیستی؟ 

گفتید کیستی که سکوت شمع را ترجمه می کنی؟ 

انعکاس کلماتم در کوه غصه ها جا ماند و شما نشنیدید 

که فریاد زدم: 

شمع کدام است آواره ای هستم  

که در هیجان نفسگیر صحبت سکوت را گم کرده ام و 

انگارم در سوز سرمای ابهام می لرزد 

اما نشنیدید، حیرانیم را نشنیدید.