قهوه تلخ

زن که شبیه آرامش بود، 

در کنار پنجره قهوه تلخ می خورد 

آن سوی پنجره ستاره ها از لای ابرها طناب باران آویختند 

تا نگاه زیبای زن را بالا کشند 

آسمان نعره می کشید و زمین می لرزید و درختان و سبزه ها تکان تکان می خوردند 

تا او نگاهش را به ستاره ها تقدیم کند 

اما زن بی اعتنا به آن همه هیاهوی دلنشین 

چشمان خود را بیهوده در چشمخانه می گرداند 

و خیال را ورق می زد 

بی آنکه بیاندیشد فلک بدینسان عاشقانه او را دوست می دارد 

همانگونه قهوه تلخ می خورد و شبیه آرامش بود. 

نظرات 2 + ارسال نظر
alireza یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 21:53

salam elham jan
matlabe ghashangiye
bazam bezar az in mataleb
movafagh bashi
by

مریم دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 00:16

چقدر هر چیز رو عمیق نگاه می کنی خوشم میاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد