فهمیدم

دیروز به عزای کسی رفتم که همزبان من نبود 

تلاش گریستن، ادراک مرا به هیجان آورد و او را فهمیدم 

چه خوب فهمیدم همه بر بی دقتی جنازه افسوس می خورند 

آنکه مرده بود را رو به آسمان فریاد می زدند 

راستی او که مرده بود به آسمان رفته بود؟ 

اما نفهمیدم عزاداران مگر گناهکار بودند که بر صورت خود سیلی می زدند 

و به چه تقصیری بر سر خود می کوبیدند؟

سالگرد خاطره ها

امشب به سوگ که نشسته ام؟ 

که چنان آواره در دشت گذشته می گریم که ابر را به رشک بارش  

کشانده ام 

امشب به سوگ چه نشسته ام؟ 

که آه آتشینم حیرت خورشید را در قدمت سوز دل غمگنانه تسلا می دهد 

شب در گیسوانم نشسته مضطربانه به انگار چه می اندیشد؟ 

که حس پریشانیش را چون تپش موجدار به کلمه کلمه سطر گیسوانم 

 القا  می کند

ناگه دل به آهنگ هق هق در غروب چشمانم می خواند: 

امشب سیاه پوش سالگرد خاطره هایم.

پیر تجربه

شبی در هیاهوی نامنظم یک جامعه، در وسعت محدود مربع یک مکان و در سرزمینی به انگار غریبی مردی خاطره می سازد. 

مرد نشسته بر گذرگاه هر لحظه عابران، پاهای موازی را بسته است با گره دستها و ایست چانه، چنان که بیش از این امتداد نیابند. 

اندیشه بر اندیشه می ساید تا امیدی جرقه زند اما آرزو چنان فرسوده که اندیشه بی مایه فتیر است. 

مرد در نخ سفسطه، بهانه ها را به رشته می کشد، لیک عدالت فلسفی بر گردن خود جز مروارید حکمت نمی آویزد. 

چشمه عمر بود که می رفت تا خشک شود ناگاه بغض، رعدی زد و آسمان چشم مرد باریدن گرفت آنگاه صدایی در پهنه شب مردانه تر از نوای تفکر مرد گفت:  

آی بینوا مرد رویایی آی شب نشین کوی خاطرات لاابالی، نیز به یاد آور شیشه ای قامت    ایستاده ات. 

یاد آر تبسم بی تفکر بر اندام پولادین تجربه گوژپشت زمان را. 

مرد رد صدا را گرفت و در آغوش پیر تجربه حل شد. دیگر نامی از او نبود دیگر یادی از او نیست. 

چه نعمت می دهی یارب؟

باز گریان، باز دلتنگ، باز هم صدای دل به گوش عقل غران است 

دستها لرزان، پایها بی جان 

چشمها خیره از سقف اتاق می پرسد 

چه نعمت می دهی یارب 

که سر سوادگر بک لحظه مردن می شود 

راهها باریک و طولانی است  

سقف آسمان کوتاه است 

زندگی محبوس می خواهد 

تنفس در هوایی این چنین سخت است 

دل من تنگ و بی پروا از گل پژمرده می پرسد 

چه نعمت می دهی یارب 

سویدای دل از رنگ سپیده می گریزد 

سواری از درون شوریده می آید 

به افساری غریبانه 

و این آشوب اندیشه نمادی از تمام بی کسیهاست 

نوایی اندهناک از عمق سینه ام  

بازدم احساس من گشته است  

چه نعمت می دهی یارب 

که اسب زخمی قسمت شیهه نتواند کشیدن  

لگام او جگرسوزانه تنگ است...

شعر نیکو، شعر نغز 

پرمعما، پر ز راز  

شعری از غمناکی آدم

شعری از امید و آینده 

       خفته در چندین غزل 

شعری از رسواییم 

توبه ای بی انتها 

گریه های بی صدا 

خنده از مستانگی 

       خفته در چندین غزل 

 شور مستی، شور عشق 

 یک صدای مهربان 

 یک ندا از همزبان 

      خفته در چندین غزل  

 قصه شهر بزرگ 

راز شیراز قدیم 

آرزوهای دارز 

انتظاری با هدف  

      خفته در چندین غزل 

نام او شیخ شریف 

بلبل شهر شلوغ 

نام او شمس نجیب 

حافظ شکر دهان 

      خفته در چندین غزل 

قطره های ابر چشم 

حسرت بوس و نگاه 

دیدن امید دل 

گفته های سبز او 

      خفته در چندین غزل 

یک نگاه ملتمس 

نیت بی های و هوی 

راز انگشتان دست 

فالهای نیک او 

      خفته د رچندین غزل