حاجی کعبه کیلویی چند؟

حاجی جان کعبه را بفروش به بهایی ناچیز 

بفروش به یک نگاه آلوده، به یک دعوت سبز لجنی 

حاجی جان، آن دم که خون خورشید را در یک غروب لاابالی 

روی آب بی گناه دیدی 

کعبه را به من بفروش 

حاجی جان کعبه کیلویی چند؟ 

حاجی جان قربان صفایت  

کمی خاک صفا و مروه روی آن بپاش 

یک تکه حجرالاسود هم مهمان شماییم 

بک بطری آب زمزم هم اشانتیون 

بده حاجی بده که کعبه گل چه ارزان است و 

چه آسان می فروشی!!! 

اما آنچه ما را به تکاپو انداخته 

خرید کعبه دل است 

حاجی، احرام عشق ببند 

که کعبه دل را خریداریم 

به بهایی گزاف 

به قیمت جان

نگاه

جوینده نگاهی پاک و بی ریا 

نگاهی همچون نگاه سکوت اما بی انتقاد 

نگاهی بی ادعا با باور حقیقت 

نگاهی بدون موج با باور دریا 

نگاه یک کوبه با معصومیت یک قفل 

و نوازشی منتظر در پشت درهای آینده  

نگاهی مخلص 

شاید نگاه یک روستایی 

و صحبت امید و بوسه نسیم 

در آغوش روشنایی

رنگ و ننگ

زندگی را می شمارم می شمارم 

روز و شب 

حاصلش را روی بومی می نویسم 

نفرت 

در کنارش می کشم دستی سیاه، پایی زرد 

یک دل مبهم 

ننگ را رنگ زمینه کرده ام 

چه به هم می مانند 

ننگ رنگ و رنگ ننگ

حس یک شاعر

من که شاعر نیستم  

اما احساس عجیبی به اندیشه شاعر دارم 

در پس هر واژه از دفتر شعر 

نیک می خوانم سرود مستی شاعر 

در آن هنگامه ای کز یک قلم 

زبان عاقل و عاشق 

و احساس دلی تنها 

جاری در عبور سطر نامحدود می سازد 

غریبانه 

به کنج آشناییها 

لب چشم کویر صورت معنا ترگونه می سازم 

در آن دم 

کز کاغذی بی جان 

همان شاعر 

شعور عقل را بر قامت طومار بی احساس 

مصور می نمایاند 

من که شاعر نیستم  

اما احساس عجیبی به اندیشه شاعر دارم.

اندیشه من

نویسنده نویسد آنچه می خواهد  

جمل را جور می سازد 

نگارش می کند آنگاه 

مجلد می نماید پس 

که بفریبد  

سری شاید  

عجین گشته به بوی نای نادانی 

من اما اندیشه می سازم نمی دانم چه می گوید

به نقاشی نگر کو هم به بومی صاف می پاشد 

همان رنگی که می خواهد 

همان بعدی که می جوید 

تمام آنچه می بیند 

کشد بر روی بومی سرد و  

تکراری عجب زیبا 

که بفروشد به یک دلداده احساس بی معنا 

من اما اندیشه می سازم نمی دانم چه می خواهد

صدای زنگ موسیقی که مطرب می زند بر ساز  

و چشمانش و حالات خطوط چهره اش  

گواهی می دهد 

از ذوق خنیاگر 

شعف را می کند تزریق  

به رگهای خیالات بشر 

که رسم عاشقی معنای آهنگین دهد 

من اما اندیشه می سازم نمی دانم چه سر دارد 

 نمی دانم 

چه می خواهند 

چه می گویند 

چه سر دارند...