چه نعمت می دهی یارب؟

باز گریان، باز دلتنگ، باز هم صدای دل به گوش عقل غران است 

دستها لرزان، پایها بی جان 

چشمها خیره از سقف اتاق می پرسد 

چه نعمت می دهی یارب 

که سر سوادگر بک لحظه مردن می شود 

راهها باریک و طولانی است  

سقف آسمان کوتاه است 

زندگی محبوس می خواهد 

تنفس در هوایی این چنین سخت است 

دل من تنگ و بی پروا از گل پژمرده می پرسد 

چه نعمت می دهی یارب 

سویدای دل از رنگ سپیده می گریزد 

سواری از درون شوریده می آید 

به افساری غریبانه 

و این آشوب اندیشه نمادی از تمام بی کسیهاست 

نوایی اندهناک از عمق سینه ام  

بازدم احساس من گشته است  

چه نعمت می دهی یارب 

که اسب زخمی قسمت شیهه نتواند کشیدن  

لگام او جگرسوزانه تنگ است...

شعر نیکو، شعر نغز 

پرمعما، پر ز راز  

شعری از غمناکی آدم

شعری از امید و آینده 

       خفته در چندین غزل 

شعری از رسواییم 

توبه ای بی انتها 

گریه های بی صدا 

خنده از مستانگی 

       خفته در چندین غزل 

 شور مستی، شور عشق 

 یک صدای مهربان 

 یک ندا از همزبان 

      خفته در چندین غزل  

 قصه شهر بزرگ 

راز شیراز قدیم 

آرزوهای دارز 

انتظاری با هدف  

      خفته در چندین غزل 

نام او شیخ شریف 

بلبل شهر شلوغ 

نام او شمس نجیب 

حافظ شکر دهان 

      خفته در چندین غزل 

قطره های ابر چشم 

حسرت بوس و نگاه 

دیدن امید دل 

گفته های سبز او 

      خفته در چندین غزل 

یک نگاه ملتمس 

نیت بی های و هوی 

راز انگشتان دست 

فالهای نیک او 

      خفته د رچندین غزل

 

حاجی کعبه کیلویی چند؟

حاجی جان کعبه را بفروش به بهایی ناچیز 

بفروش به یک نگاه آلوده، به یک دعوت سبز لجنی 

حاجی جان، آن دم که خون خورشید را در یک غروب لاابالی 

روی آب بی گناه دیدی 

کعبه را به من بفروش 

حاجی جان کعبه کیلویی چند؟ 

حاجی جان قربان صفایت  

کمی خاک صفا و مروه روی آن بپاش 

یک تکه حجرالاسود هم مهمان شماییم 

بک بطری آب زمزم هم اشانتیون 

بده حاجی بده که کعبه گل چه ارزان است و 

چه آسان می فروشی!!! 

اما آنچه ما را به تکاپو انداخته 

خرید کعبه دل است 

حاجی، احرام عشق ببند 

که کعبه دل را خریداریم 

به بهایی گزاف 

به قیمت جان

نگاه

جوینده نگاهی پاک و بی ریا 

نگاهی همچون نگاه سکوت اما بی انتقاد 

نگاهی بی ادعا با باور حقیقت 

نگاهی بدون موج با باور دریا 

نگاه یک کوبه با معصومیت یک قفل 

و نوازشی منتظر در پشت درهای آینده  

نگاهی مخلص 

شاید نگاه یک روستایی 

و صحبت امید و بوسه نسیم 

در آغوش روشنایی

رنگ و ننگ

زندگی را می شمارم می شمارم 

روز و شب 

حاصلش را روی بومی می نویسم 

نفرت 

در کنارش می کشم دستی سیاه، پایی زرد 

یک دل مبهم 

ننگ را رنگ زمینه کرده ام 

چه به هم می مانند 

ننگ رنگ و رنگ ننگ