احساس سرد

احساس به زیر صفر رسید 

و اشکهایم یخ بست 

رازهایی که در بزرگی برملا شد 

حماقت کودکیم را نشان داد 

و من کشف شدم 

و سوگند یاد کردم به ناامیدی 

یک جسم لرزان، یک روح سرد 

عشاق پوچ، لاابالی 

ادیان خاموش، طرد شده 

زندگی سراسر سرما 

احساس به زیر صفر رسیده 

اشکهای یخ زده 

سهم من 

از رازهایی که در بزرگی برملا شد 

آرزوها

و چه شد که در این جمعه آرامتر از هر چه مزار 

من مرده صفت 

خسته از همه دوستکان 

در پی انتقاد دشمنان مهربان 

می گذارم رو به سوی زندگی  

با عبور از گورها. 

می کشم با ناامیدی 

کوله بار آرزوهای محال 

و چقدر می لرزم 

نکند پای بلغزد در این قبرستان 

نکند گور برد همه آرزوهای مرا

فهمیدم

دیروز به عزای کسی رفتم که همزبان من نبود 

تلاش گریستن، ادراک مرا به هیجان آورد و او را فهمیدم 

چه خوب فهمیدم همه بر بی دقتی جنازه افسوس می خورند 

آنکه مرده بود را رو به آسمان فریاد می زدند 

راستی او که مرده بود به آسمان رفته بود؟ 

اما نفهمیدم عزاداران مگر گناهکار بودند که بر صورت خود سیلی می زدند 

و به چه تقصیری بر سر خود می کوبیدند؟

سالگرد خاطره ها

امشب به سوگ که نشسته ام؟ 

که چنان آواره در دشت گذشته می گریم که ابر را به رشک بارش  

کشانده ام 

امشب به سوگ چه نشسته ام؟ 

که آه آتشینم حیرت خورشید را در قدمت سوز دل غمگنانه تسلا می دهد 

شب در گیسوانم نشسته مضطربانه به انگار چه می اندیشد؟ 

که حس پریشانیش را چون تپش موجدار به کلمه کلمه سطر گیسوانم 

 القا  می کند

ناگه دل به آهنگ هق هق در غروب چشمانم می خواند: 

امشب سیاه پوش سالگرد خاطره هایم.

پیر تجربه

شبی در هیاهوی نامنظم یک جامعه، در وسعت محدود مربع یک مکان و در سرزمینی به انگار غریبی مردی خاطره می سازد. 

مرد نشسته بر گذرگاه هر لحظه عابران، پاهای موازی را بسته است با گره دستها و ایست چانه، چنان که بیش از این امتداد نیابند. 

اندیشه بر اندیشه می ساید تا امیدی جرقه زند اما آرزو چنان فرسوده که اندیشه بی مایه فتیر است. 

مرد در نخ سفسطه، بهانه ها را به رشته می کشد، لیک عدالت فلسفی بر گردن خود جز مروارید حکمت نمی آویزد. 

چشمه عمر بود که می رفت تا خشک شود ناگاه بغض، رعدی زد و آسمان چشم مرد باریدن گرفت آنگاه صدایی در پهنه شب مردانه تر از نوای تفکر مرد گفت:  

آی بینوا مرد رویایی آی شب نشین کوی خاطرات لاابالی، نیز به یاد آور شیشه ای قامت    ایستاده ات. 

یاد آر تبسم بی تفکر بر اندام پولادین تجربه گوژپشت زمان را. 

مرد رد صدا را گرفت و در آغوش پیر تجربه حل شد. دیگر نامی از او نبود دیگر یادی از او نیست.